بسم الله الرحمن الرحیم
روزی بهلول بر هارون وارد شد. در حالی كه در میان عمارت مجلل و نوساز خود
مشغول گردش و تفریح بود . از بهلول خواست كه چند جمله ناب روی این بنای
جدید بنویسند.
بهلول روی بعضی از دیوارها نوشت.
ای هارون ! تو آب و گل را بلند داشتی و دین را پایین آوردی و خوار كردی ،گچ را
بالا بردی: ولی ،فرمایش پبغمبر را پایین آوردی.
اگر مخارج این ساختمان از مال خودت است ، خیلی اسراف كرد ه ای و خداوند
اسراف كنندگان را دوست ندارد و اگر از مال دیگران است ، بر دیگران روا داشته ای ،
خداوند ظالمان را دوست ندارد.
ای به دنیا بسته دل ! غافل ز عقبایی چرا ؟
رهروان رفتند و تو پابند دنیایی چرا ؟
برف پیری بر سرت باریده ابر روزگار
سر به خاك طاعتی، آخر نمی سایی چرا؟
صد هزار گل ز باغ ، پرپر می شود
بی خبر بنشسته و گرم تما شایی چرا؟
[ دو شنبه 8 مهر 1392برچسب:بهلول , حکایت , داستان بهلول , عمارت هارون , اسراف, عبرت, پند , نصیحت , تماشا ,,
] [ 16:1 ] [ رضا مردانه ( عمار رهبری) ][